غرور
او مرا به راهی که به بیراهه منتهی میشد میبرد،به فرا سوی دلتنگی ها ،به اعامق تاریکی و به انتهای جاده ی خوشحالی و سراغاز شهر غم !
او مرا خیس باران غروری کرد ابر هایش جلو تابش افتاب حقیقت را گرفته بود و من مبهوت و سر گردان گرم خیالی خام بودم که در آن از خود قهرمانی ساخته بودم که از فراز کوه ها مینگرد به تمامی جهان ،جهانی که در آن مردمانش تنها و بیکس اند و گویی جملگی دست نیاز خود را بسوی او دراز کرده اند
ومن غافل از این که نیستم قهرمان افسانه ای مردمان خیالی زهنم و مرا غرق این غفلت کرده بود من مغرور و بی تفاوت خود را قوی ترین میدیدم .
او شیطان بود که این چنین مرا مغرور کرد....
نظرات شما عزیزان: